رفتن به محتوای اصلی

خاطراتی درباره خبرنگار شهید استان خراسان شمالی(شهیدمحمدرضا امانی)

1401/10/07
این مطالب درباره شهید امانی شهید خبرنگار استان خراسان شمالی است که متولد شیروان بود. امیدوارم گامی برای معرفی این شهید از خطه خراسان شمالی باشد و استان من را با نام این شهدا بهتر بشناسند.
شهید محمدرضا (میثم) امانی، متولد مردادماه 1347 ، 12 ساله بود که عضو بسیج سپاه پاسداران شد. در 14 سالگی به جبهه رفت و در 16 سالگی خبرنگار و گزارشگر تصاویر به یاد ماندنی جبهه های حق علیه باطل شد. * آنچه در اینجا می خوانید خاطرات این شهید از زبان برادرش، شادروز امانی است: * محمدرضا سخنران مدرسه سر صف مدرسه بودیم که مدیر مدرسه، آقای الهی گفت: «دانش آموزان عزیز، همان طور که منظم سر پا ایستاده اید بفرمایید سر جایتان بشینید که امروز به مناسبت سالروز آزادی خرمشهر، یکی از برادران بسیجی برای سخنرانی به مدرسه تشریف آورده اند؛ و می خواهیم به بیانات ایشان گوش دهیم.» نشستیم و دقایقی بعد محمدرضا رادیدم که شروع به سخنرانی کرد. ظهر که به منزل برگشتم، به او گفتم: «واقعاً خوب حرف زدی؛ ولی چرا زودتر به من خبر ندادی که قصد سخنرانی در مدرسه ی ما را داری؟» پاسخ داد: «از کجا معلوم تا آن موقع زنده می ماندم!» گفتم: «کو تا مردن !» خندید و گفت: «همیشه مرگ را به یاد داشته باش. او پیر و جوان نمی شناسد. هر لحظه باید برای رفتن آماده باشیم.» بعدها متوجه حرف او شدم، که هم خواسته مسئله ی مرگ و معاد را یادآوری کند؛ و هم نخواسته فخر فروشی کند. * خاطره ای از فرماندار سابق شیروان، حسین امینی: " سال 65-64 که فرماندار شیروان بودم، شهید امانی خبرنگار بود. فعال و پرتلاش بود. در همه ی جلسات شورای اداری شهر دعوت می شد و خیلی وقت ها حرف های زیبا، پخته و سنجیده ای را مطرح می کرد که نشان از سطح فکر بالای او داشت. برایم جالب بود که چگونه این خبرنگار جوان از چنین استعداد و توانایی بالایی برخوردار است. از این رو خیلی برایش ارزش قایل بودم. او علاوه بر استعداد، خون گرم و صمیمی بود. یک روز به دفتر آمد. پسرم که کلاس اول دبستان بود، همراهم به فرمانداری آمده بود. یک پیشانی بند یا ابوالفضل(ع) را از جیبش درآورد و به پیشانی پسرم بست و از او عکس گرفت و عکس را در ستون بچه های انقلاب «مجله ی کودکان» چاپ کردند. هنوز هر وقت به آن عکس می نگرم به یاد علاقهی او به ترویج فرهنگ جنگ می افتم که خودش واقعاً برای همه ی ما الگو بود. * -خاطره ای از شهادت او از زبان کریم شورانی 5/8 صبح روز 26/10/65، به اتفاق بچه های واحد تبلیغات برای گزارش و ضبط پیشروی های جدید رزمندگان از شلمچه به «جزیره بوارین» رفتیم. از آنجا چند تابلوی بزرگ که بر روی آنها نوشته بود: «به جمهوری اسلامی عراق خوش آمدید»، بر ماشین بار زده و قصد حرکت داشتیم، که شهید امانی هم به ما ملحق شد. در «جزیره ی بوارین» به سمت بصره در حال حرکت بودیم که شهید امانی و بچه های تبلیغات مشغول گرفتن عکس شدند. دقایقی نگذشت که پاتک شدید دشمن شروع شد. آن قدر ما را کوبیدند تا بالاخره خمپاره ی راکت 120 به ماشین حامل ما اصابت و همگی ما مجروح و برخی شهید شدند. من دست و پایم قطع شد. امانی مجروح شد. خوب به یاد دارم، با اینکه زخمی شده بود داد می زد؛ کریم بگو اشهد ان لا اله ... . مشغول شهادتین بودم که متأسفانه خمپاره ی بعدی باعث بیهوشی من و شهادت امانی شد. آنهایی که بعد از پاتک از پشت خط آمده بودند تا جنازه ها را به عقب ببرند؛ می گفتند امانی غرق در خون بود؛ اما هنگام شهادت تبسم بر لب داشته، و آن روز آخرین روز نبرد شهید امانی روایت گر شلمچه بود. هر وقت نام شلمچه را می شنوم، یاد شهیدان عزیز به خصوص امانی و نعمتی نژاد برایم زنده می شود. چون که خودم از نزدیک شاهد ایثار و زحمات آنها در ضبط تصاویر و ناگفته های آن مکان مقدس بودم.  * شهید امانی از زبان همکاری در واحد خبر : مهوش راهدار شهید امانی، دوسالی خبرنگار صدا و سیما در شیروان بود. همکاران واحد خبر هر وقت محمدرضا را می دیدند؛ خیلی شاد می شدند؛ چون او جوان با روحیه و شادابی بود. غم در چهره اش دیده نمی شد. به راحتی با دیگران ارتباط برقرار می کرد. و از اخلاق خوبی برخوردار بود. در گفتارش هم بدیهه گو و با سواد بود. بیشتر اوقات که به واحد خبر می آمد؛ به نزد آقای چوپانکاره، مدیر واحد خبر می رفت. آقای چوپانکاره همیشه از محمدرضا به عنوان یک خبرنگار ممتاز و موفق یاد می کرد. سال 65 ، قبل از اعزام، به واحد خبر آمد، و گفت: «می خواهم به جبهه بروم». با صراحت به او گفتم: «آقای امانی، شما که زیاد رفته اید؟» گفت: «دشمن جنوب و غرب را کوبیده و نیاز به نیرو هست. اگر من نروم، شما نروید؛ پس چه کسی باید برود؟». با خنده گفتم: «مگر من هم می توانم شرکت کنم؟» با لبخندی گفت: «بله، به عنوان پرستار در بیمارستان های شهرهای جنگ زده، خیلی هم نیاز است و می توانید خدمت کنید.» من ادامه دادم: «حالا که می روید؛ مواظب خودتان باشید.» جواب داد: «آنجا که جای مواظبت از خود نیست.» چیزی نگفتم. اما یکی دیگر از همکاران وارد بحث شد. محمدرضا هم ضمن لبخند با آرامش و خونسردی پاسخ منطقی می داد. پس از گفتگو از جا برخاست و با همکاران خداحافظی کرد. به دفتر آقای چوپانکاره رفت. خداحافظی کرد و به سوی جبهه راه افتاد. پس از سه ماه، یک روز، آقای چوپانکاره خیلی ناراحت بود؛ به طوری که هرگز او را آن گونه ندیده بودم، وارد اتاق شد. از جا برخاستیم؛ ولی او مستقیم به من نگاه کرد و گفت: «خانم راهدار! همشهری شما هم شهید شد.» فوراً پرسیدم: «امانی» گفت: «بله» بعد، سریع به اتاقش برگشت. من حالم بسیار بد شد؛ و قلبم فرو ریخت. روز بعد برای انعکاس خبر و عرض تسلیت، نزد خانواده ی او رفتیم و خبر مراسم تشییع او را برای شبکه آماده کردیم.